۳۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۳۹

مَهَم را لُطف در لُطف است، از آنَم بی‌قَرار، ای دل
دِلَم پُرچَشمهٔ حیوان، تَنَم در لاله زار، ای دل

به زیر هر درختی بین، نشسته بَهرِ رویِ شَهْ
مَلیحی، یوسُفی مَهْ رو، لطیفی گُلْ عِذار، ای دل

فَکَنده در دلِ خوبانِ روحانیّ و جسمانی
زِعشقِ روح و جسمِ خود، زِسوداها شَرار، ای دل

دَرآکَنده زِشادی‌ها، دَرونِ چاکرانِ خود
مِثالِ دانه‌هایِ دُر، که باشد در اَنار، ای دل

به بَزمِ او چو مَستان را کنار و لُطف‌ها باشد
بگیرد آب با آتشْ زِعشقَش هم کِنار، ای دل

دران خَلْوَت که خوبان را به جامِ خاص بِنْوازَد
بُوَد روحُ الْامینْ حارِس وَخِضْرَش پَرده دار، ای دل

چو از بَزْمَش بُرون آید، کَمینه چاکرشْ سَکْران
زِمُلْک و مِلْک و تَخت و بَختْ دارد نَنگ و عار، ای دل

جهانْ بُستانِ او را دان، وَاین عالَم چو غاری دان
بُرون آرَد تو را لُطفَش ازین تاریکِ غار، ای دل

گُلِستان‌ها و ریحان‌ها، شَقایِق‌هایِ گوناگون
بَنَفشه زارها بر خاک و باد و آب و نار، ای دل

که این گُل‌هایِ خاکی هم زِعَکسِ آن هَمی‌رویَد
تو خاکی می‌خوری این جا، تو را آن جا چه کار، ای دل؟

بِزَن دستیّ و رَقصی کُن، زِعشقِ آن خداوندی
که چون بوسی ازو یابی، کُند آفَت کِنار، ای دل

به جانِ پاکِ شَمسُ الدّین، خداوندِ خداوندان
که پَرها هم ازو یابی، اگر خواهی فِرار، ای دل

به خاکِ پایِ تبریزی که اِکْسیر است خاکِ او
که جان‌ها یابی اَرْبر وِیْ کُنی جانی نِثار، ای دل

کُنون از هَجْر بر پایَم چُنین بَندی‌ست از آتش
زِیادش مَست و مَخْمورم، اگر چَندم نِزار، ای دل

مِثالِ چَنگ می‌باشم، هزاران نَغمه‌ها دارد
به لَحْنِ عشق اَنگیزش، وَگَر نالید زار، ای دل

به سودایِ چُنان بَختی، که معشوق از سَرِ دستی
به دستم داده بود از لُطف دُنبالِ مِهار، ای دل

به گِردِ مَرکَبم بودی، به زیرِ سایهٔ آن شاه
هزاران شاه در خِدمَت، به صَف‌ها در قِطار، ای دل

ازین سو نه، از آن سویِ جهانِ روح، تا دانی
که آن جا که نه امسال است و آن سال است و پار، ای دل

چو دیدم من عِنایَت‌ها، زِصَدْرِ غَیب، شَمسُ الدّین
شُدم مَغرور، خاصه مَست و مَجنون و خُمار، ای دل

چُنان حِلْمیّ و تَمکینی، چُنان صبرِ خداوندی
که اَنْدَر صَبر، اَیّوبَشْ نَتانَد بود یار، ای دل

عِنان از من چُنان بَرتافت، جایی شُد که وَهْم آن جا
به جسمِ او نَیابَد راه و نی چَشمَشْ غُبار، ای دل

به دَرگاهِ خدا نالَم، که سایه‌یْ آفتابی را
به ما آرَد که دل را نیست بی‌او پود و تار، ای دل

امید است ای دلِ غمگین، که ناگاهان دَرآیَد او
تو این جان را به صد حیله، هَمی‌کُن دارْدار، ای دل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.