۳۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۳۴

این بوالْعَجَب کَنْدَر خَزان شُد آفتاب اَنْدَر حَمَل
خونم به جوش آمد، کُند در جویِ تَنْ رَقصُ الْجَمَل

این رَقصِ موجِ خونْ نِگَر، صَحرا پُر از مَجنونْ نِگَر
وین عِشرتِ بی‌چون نِگَر، ایمِن زِشمشیرِ اَجَل

مُردارْ جانی می‌شود، پیریْ جوانی می‌شود
مِسْ زَرِّ کانی می‌شود در شهرِ ما، نِعْمَ الْبَدَل

شهری پُر از عیش و فَرَح، بر دستِ هر مَستی قَدَح
این سویْ نوشْ آن سویْ صَح، این جویِ شیر و آن عَسَل

در شهر یک سُلطان بُوَد، وین شهر پُر سُلطان، عَجَب
بر چَرخ یک ماه است بس، وین چَرخْ پُر ماه و زُحَل

رو، رو طبیبان را بگو، کان جا شما را کار نیست
کان جا نباشد عِلَّتی، وان جا نَبیند کَس خَلَل

نی قاضی‌یی، نی شِحْنه‌یی، نی میرِ شهر و مُحْتَسب
بر آبِ دریا کِی رَوَد دَعویّ و خَصْمیّ و جَدَل؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.