۳۶۴ بار خوانده شده

شاخک شمعدانی

تو ای بی بها شاخک شمعدانی
که بر زلف معشوق من جا گرفتی

عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی

قدم از بساط گلستان کشیدی
مکان بر فراز ثریا گرفتی

فلک ساخت پیرایهٔ زلف حورت
دل خود چو از خاکیان واگرفتی

مگر طایر بوستان بهشتی؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی

مگر پنجه مشک سای نسیمی؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی

مگر دست اندیشهٔ مایی ای گل؟
که زلفش به عجز و تمنا گرفتی

مگر فتنه بر آتشین روی یاری
که آتش چو ما در سراپا گرفتی

گرت نیست دل از غم عشق خونین
چرا رنگ خون دل ما گرفتی؟

بود موی او جای دلهای مسکین
تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی

از آن طره پر شکن هان به یک سو
که بر دیده راه تماشا گرفتی

تو را بود رنگی و بویی نبودت
کنون بوی ازآن زلف بویا گرفتی

گلی بودی از هر گیا بی بهاتر
کنون زیب از آن روی زیبا گرفتی
نه تنها در آن حلقه بویی نداری
که با روی او آبرویی نداری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:دشمن و دوست
گوهر بعدی:ابنای روزگار
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.