۶۹۵ بار خوانده شده

ماجرای اشک

تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک
باران صبحگاه ندارد صفای اشک

گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست
روشن دلی کجاست که داند بهای اشک؟

ماییم و سینه‌ای که بود آشیان آه
ماییم و دیده‌ای که بود آشنای اشک

گوش مرا ز نغمه ی شادی نصیب نیست
چون جویبار ساخته ام با نوای اشک

از بس که تن ز آتش حسرت گداخته است
از دیده خون گرم فشانم به جای اشک

چون طفل هرزه پوی بهر سوی می دویم
اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک

دیشب چراغ دیده ی من تا سپیده سوخت
آتش افتاد بی تو به ماتم سرای اشک

خواب آور است زمزمه ی جویبارها
در خواب رفته بخت من از های های اشک

بس کن رهی که تاب شنیدن نیاوریم
از بس که دردناک بود ماجرای اشک
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:دل زاری که من دارم
گوهر بعدی:ترک خودپرستی کن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.