۲۹۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در مدح شاه دوندی

حور اگر دیده بدین روضه کند روزی باز
کند از شرم در روضه فردوس فراز

ای نهال چمن جا ه در این روضه ببال
وی حریم حرم قدر بدین کعبه بناز

بوستانی است که طاوس ملایک هر دم
از سر سدره نماید به هوایش پرواز

خم طاقش همه با سقف فلک گردد جفت
لب بامش همه در گوش زحل گوید راز

جای ما هست چه جای مه ومهر است که هست
مه فروزان وبه صد پایه زمهر است فراز

زهره را زهره نباشد که به بامش گذرد
تا نباشد زوکیلان درش خط جواز

مشک خاک در او خواست که گردد اقبال
گفت در خانه ما راه ندارد غماز

خشت ایوانش در سدره یگردون خشتک
طرز بنیانش بر دامن آفاق طراز

آن بزرگی وضیا یافت از این خانه عراق
که زارکان حرم کعبه واز کعبه حجاز

خوش بهاری است بساز ای بت چین برگ بهار
خوش مقامی است نوا راست کن ای مایه ناز

تا به کی چرخ مخالف ره عشاق زند ؟
هر دای راست کن ای مطرب عشاق نواز

ساقیا ! برگ طرب ساز که از بلبل وگل
کا روبار چمن امروز به برگ است و به ساز

نرگس از مستی می سر بنهاده است به خواب
سر بر دامن گل پای کشیده ست دراز

غنچه ی شاهد رعنا همه غنج است ودلال
بلبل عاشق شیدا همه شوق است ونیاز

بوستان سفره پر برگ گل از هم بگشود
بلبلان را به سر سفره ی گل داد آواز

باغ را سبزه طرازیده عذارست مگر
خطی آمد به وی از عارض خوبان طراز

افسر لاله ببین بر صفت تاج خروس
چشم نرگس بنگر بر نمط دیده باز

باغ چون مجلس سلطان جهان است امروز
از لطافت شده بر جنت اعلی طناز

شاه وندی جوانبخت جهان بخش که او
از کمال شرف است از همه شاهان ممتاز

آن کریمی که درین گنبد فیروزه صدا
بجز از شکر ایادیش نمی گوید باز

ادب ان است که با حرمت عدلش پس ازین
بر سر جمع نبرند سر شمع به گاز

ای زشرم اثر رای تو خور در تب و تاب
وی زمهر سم شبدیز تو مه در تک و تاز

مه به نعل سم شبدیز تو هرگز نرسد
گو به آم شد ازین بیش تن خود مگذار

چتر انصاف تو چون ظل همای انداز د
کبک در سایه او خنده زند بر شهباز

در کمال شرف و جاه و جلالی اکنون
هست دور ابد انجام تو را این آغاز

هر کجا چتر همایون تو را باز کنند
ادب آن است که خورشید کند دیده فراز

میل آتش بکشندش ز شهاب ار نکند
آسمان دیده انجم به شبستان تو باز

پادشاها چو دل از غیر تو پرداخته ام
لطف کن لطف دمی با من بیدل پرواز

آنکه جز پرده مدحت ننوازد شب و روز
بلبل خاطر او را به نوایی بنواز

نظر انداز بدین گفته که ضایع نشود
گفته اند آنکه نگویی کن و درآب انداز

تا دهد هر سر سالی زپس پرده غیب
عرض خوبان ریاحین فلک لعبت باز

قبله خلق جهان باد سراپرده تو
وز شرف پرده سرای فلکش برده نماز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان اویس
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مدح دلشاد خاتون
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.