۳۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۵

چشم داریم که دلبستگی بنمایی
دل ما راست فرو بستگی، بگشایی

تو کجایی که منت هیچ نمی‌بینم باز؟
باز هر جا که نظر می‌کنمت، آنجایی

دل فرزانه من تا سر زلف تو بدید
سر برآورد به آشفتگی و شیدایی

این چه خشم است که رفتی و نمی‌آیی باز؟
عمر باز آیدم ای عمر اگر باز آیی

نتوانتم نظر از زلف تو بر بست که هست
چشم بیمار مرا عادت شب پیمایی

گو مینداز نظر بر رخ منظور دگر
آنکه چون چشم منش نیست دل دریای

تو مرا آینه جانی و در عین صفا
بمن ای آینه روی از چه سبب ننمایی

ای تو با جمله و تنها ز همه فی‌الجمله
نور چشم منی و جان و دل تنهایی

زلف را گوی که در گردن من دست مکن
این بست نیست که سر در قدمم می‌سایی؟

پخت سودای سر زلف تو سلمان عمری
لاجرم گشت به هم برزده و سودایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.