۳۰۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲۸

با آنکه آبم برده‌ای، یکباره دست از ما مشو
باشد که یکبار دگر، باز آید آب ما به جو

تا کی به بوی عنبرین زنجیر زلف سر کشت؟
آشفته پویم در به در دیوانه گردم کو به کو

من مست ورندو عاشقم، وز زهد و تقوی فارغم
بد گوی را در حق من، گوهر چه می‌خواهی بگو

ای در خم چوگان تو، گوی دل صاحبدلان
دل گوی می‌گردد ترا میلی اگر داری بگو

از موی فرقت تا میان، فرقی نباشد در میان
باریک بینی هردو را، چون باز بینی مو به مو

با سرو کردم نسبتت، گفتی که ای کوته نظر
گر راست می‌گویی چو من، رو در چمن سروی بجو

شانه شکسته بسته از زلف حکایت می‌کند
آیینه را بردار تا روشن بگوید روبرو

شمع زبان آور شبی از سر گرفت افسانه‌ام
دودش بر سر رفت از آن اشکش ازو آمد فرو

سلمان حریف یار شد وز غیر او بیزار شد
یکدم رها کن مدعی، او را به ما ما را به او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.