۳۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲۳

ای درد عشق دل شکنت، آرزوی من
عشق است عادت تو و در دست خوی من

جز درد عشق نیست مرا آرزو، مباد!
آن روز را که کم شود این آرزوی من

برخاستم ز کوی تو چون گرد، عشق گفت:
بنشین که نیست راه برون شد ز کوی من

خون می‌خورم به جای می و ذوق مستیم
داند کسی که خورد دمی از سبوی من

از چشم من برفت چو آب و در آتشم
کان رفته نیز باز کی آید به جوی من؟

آن سرو سرکش متمایل که میل او
باشد به جانب همه الا به سوی من

سلمان ز جمله خلق گرفتار برد گوی
فی‌الجمله تا کجا رسد این گفت و گوی من؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.