۵۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۵

حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم
من نی نیم که هر دم، از دست دوست نالم

گر خون دل خورندم، چون جام می بخندم
ور سرزنش کنندم، چون شاخ رز ننالم

آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟
آشفته حال داند، آشفتگی حالم

پروانه وار خواهم، پرواز کرد لیکن
کو آن مجال قربم کو آن فراغ بالم

بوی شما شنیدم، کز شوق می‌دهم جان
دیر است تا بدان بو، دم می‌دهد شمالم

گرچه دلم شکستی، در زلف خویش بستی
مرغ شکسته بالم لیکن خجسته فالم

من صد ورق حکایت، از هر نمط چو بلبل
دارم ولی ندارد، گل برگ قیل و قالم

بیمارم و ندارم، بر سر به غیر دیده
یاری که ریزد آبی، بر آتش ملالم

سلمان مرا همین بس، کز پیش دوست هر شب
بر عادت عبادت، آید به سر خیالم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.