۳۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۱

چوگان زلفش از دل من برد گو ببر
ای دل بگیرش آن خم چوگان و گو ببر

در زحمتم ز درد سر و گفت و گوی عقل
ای عقل از سرم برو این گفت و گو ببر

ای آشنا چه در پی بیگانه می‌روی؟
آن را که درد توست تو درمان او ببر

صوفی هنوز صافی رندان نخورده‌ است
ساقی برای او قدحی زین سبو ببر

تا عرض رنگ و بو نکند گل به باغ رو
بویش به باد برده و رنگش ز رو ببر

گر زانکه عمر می‌طلبی کرده‌ایم گم
عمر دراز در سر زلفت بجو ببر

می‌آورم به پیش تو حاجت که گفته‌اند
حاجت به نزد صاحب روی نکو ببر

یا رب مرا به آرزوی خویشتن رسان!
یا از دل و دماغ من این آرزو ببر

خو کرده است بر دل تنگ تو جور دوست
سلمان! جفای آن صنم تنگ خو ببر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.