۳۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۸

زحمت ما می‌دهی، زاهد تو را با ما چه کار
عقل و دین و زهد را با عاشق شیدا چه کار؟

می‌خورد صوفی غم فردا و ما می‌خوریم
مرد امروزیم، ما را با غم فردا چه کار؟

جای عیاران سرباز است کوی عاشقی
ای سلامتجوی برو بنشین، تو را با ما چه کار؟

راز لعل شاهدان بر زاهدان پوشیده است
متقی را در میان مجلس صهبا چه کار

ما ز سودای دو چشم آهویی سر گشته‌ایم
ورنه این سرگشته را در کوه و در صحرا چه کار؟

دل برای گوهری از راه چشمم رفته است
هر که را گوهر نیاید، در دل دریا چه کار؟

دین و دنیا هر دو باید باخت در بازار عشق
مردم کم مایه را خود با چنین سودا چه کار؟

ما شراب و شاهد و کوی مغان دانیم و بس
با صلاح توبه و حج و حرم ما را چه کار؟

تا نپنداری که سلمان را نظر بر شاهدست
مست جام عشق را با شاهد رعنا چه کار؟

عشق اگر زیبا بود، معشوقه گو زیبا مباش
عشق را با صورت زیبا و نا زیبا چه کار؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.