۳۲۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۱

تو را آنی است در خوبی که هرکس آن نمی‌داند
خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمی‌خواند

به رخسار تو می‌گویند: می‌ماند گل سوری
بلی می‌ماندش چیزی و بسیاری نمی‌ماند

نمی‌یارد رخت دیدن که چون می‌بیندت چشمم
ز معنی می‌شود قاصر، به صورت باز می‌ماند

شب ماه روشن است امشب، بده پروانه تا خادم
ندارد شمع را برپا، برد جاییش بنشاند

برافشان دست تا صوفی، بپایت سر دراندازد
درا دامن کشان تا دل، ز جان دامن برافشاند

بدورت قبله مستان چرا باید که باشد می؟
تو لب بگشای با ساقی بگو تا قبله گرداند

قرار ما اگر خواهی، تو با باد سحرگاهی
قراری کن که زنجیر سر زلفت نجنباند

امید وصلت، امروزم به فردا می‌دهد وعده
برینم وعده می‌خواهد که یک چندی بخواباند

به گردی از سر کوی تو جانی می‌دهد سلمان
متاعی بس گرانست این بدین قیمت که بستاند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.