۳۵۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۰

درد عشق تو که جز جان منش، منزل نیست
در دل می‌زند و جز تو کسی در دل نیست

این محال است که رویت به همه آیینه روی
ننمایید مگر آنجا محل قابل نیست

این چه راهی است که در هر قدمش چاهی است؟
وین چه بحری است کش از هیچ طرف ساحل نیست

چه خبر باشد از احوال من بی سر و پا؟
شمع ما را که هوا در سروپا در گل، نیست

من تنی دارم و آن همچو میانت هیچ است
غیر از این هیچ میان من و تو حایل نیست

ترک جان کردم و تن، تا به وصالت برسم
وآنکه او ترک علایق نکند، واصل نیست

عارفا عمر به باطل رودت تا نرسی
به مقامی که درو هر چه رود باطل نیست

مقبل آن است که در چشم تو آید امروز
به جز از هندوی چشم تو کسی مقبل نیست

نزد این کالبد خاک چه گردی سلمان
که به جز دردی و گردیش، دگر حاصل نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.