۳۲۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۴

دل ز جا برخاست ما را، وصل او بر جا نشست
تا بپنداری که عشقش، در دل تنها نشست

خاست غوغایی ز قدش، در میان عاشقان
در میان ما نخواهد، هرگز این غوغا نشست

گر چه از نخل وجود من، خلالی باز ماند
تا سرم باشد، نخواهم، همچو نخل، از پا نشست

مدتی شد تا دلم، در بند مشک زلف اوست
چون تواند بیش ازین، مسکین درین سودا نشست

من به وصلش کی رسم، جایی که باد صبحدم
تا به درگاهش رسد از ضعف تن، ده جا نشست

بهر دیدار جمالش، دل به راه دیده رفت
از پی دردانه و بیچاره در دریا، نشست

جز غمت، کاری نخواهد، بر ضمیر ما گذشت
جز رخت، نقشی نخواهد در خیال ما نشست

هر که را با شاهدی صحبت به خلوت داد دست
بی‌گمان با حوریی در « جنته الماوی» نشست

زینهار امروز سلمان با می و حوری نشین
چند خواهی بر امید وعده فردا نشست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.