۴۶۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴

از کوی مغان، نیم شبی، ناله نی، خاست
زاهد به خرابات مغان آمد و می‌، خواست

ما پیرو آن راهروانیم، که ما را
چون نی بنماید، به انگشت، ره راست

من کعبه و بتخانه نمی‌دانم و دانم
کانجا که تویی، کعبه ارباب دل، آنجاست

ای آنکه به فردا دهی امروز، مرا بیم!
رو، بیم کسی کن که امیدیش به فرداست

خواهیم که بر دیده ما، بگذرد آن سرو
تا خلق بدانند که او، بر طرف ماست

بنشست غمت در دل من تنگ و ندانم
با ما چنین تنگ نشینی، ز کجا خواست؟

بسیار مشو غره، بدین حسن دلاویز
کین حسن دلاویز تو را حسن من آراست

جمعیت حسنی، که سر زلف تو دارد
از جانب دلهای پراکنده شیداست

از عقد سر زلف و رقوم خط مشکین
حاصل غم عشق، آمد و باقی همه سوداست

عشق تو ز سلمان، دل و جان و خرد و هوش
بر بود کنون، مانده و مسکین‌ تن و تنهاست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.