۳۰۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۵۸

سر خستگان نداری بگذار ما نیائی
غم کشتگان نداری بمزار ما نیائی

تنم از غبار گردد بره گذارت افتد
تو بگردی از ره خود بغبار ما نیائی

بغمی نیوده پا بست نشده زمامت از دست
تو که بار غم نداری بقطار ما نیائی

ز خرابهٔ وفایم تو ز شهر بیوفائی
ز تو چون وفا نیاید بدیار ما نیائی

دلم از غم میانت شب و روز میگدازد
نشویم تا چو موئی بکنار ما نیائی

نشود خرابهٔ دل ز عمارت تو آباد
تو از این سرا برون رو تو بکار ما نیائی

چه شکایتست ای فیض که شنیده است هرگز
که کسی بیار گوید تو بکار ما نیائی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.