۳۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۵۵

بود گر در ما تو تنها در آئی
تو تنها در آئی و با ما در آئی

تنی چند بیجان همه چشم بر در
که تنها در آئی به تنها بر آئی

بدیوانگی سر بر آرند عشاق
که شاید ز بهر تماشا در آئی

خوش آندم که خنجر بکف بر سر ما
خرامان بقصد سر ما در آئی

بجای گیاه از زمین چشم روید
تفرج کنان چون بصحرا در آئی

خلایق ز حسن تو مدهوش گردند
خرامان بمحشر چو فردا در آئی

نخواهی گذشت از سر عشقبازی
مگر آنکه ای فیض از پا در آئی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۵۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.