۳۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۳۷

مست و بی پروا بیغما میروی
لا اوحش الله خوب و زیبا میروی

غارت جانهاست مقصود دلت
تا بعزم صید دلها میروی

میروی و همرهت دلهای ما
تا نه نپنداری که بی پا میروی

میروی و صد هزاران دل ز پی
در خیالت آنکه تنها میروی

میروی و شهر ویران میشود
شهر صحرا میشود تا میروی

شهر صحرا گشت و صحرا شهر شد
تا ز منزل سوی صحرا میروی

هم تماشای خودت خوشتر بود
گر بسیری یا تماشا میروی

جان و دل خواهم بقربانت کنم
یکنفس می‌ایستی یا میروی

فیض در گرد رهت مشگل رسد
تند و تلخ و چست و زیبا میروی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۳۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.