۳۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۷۷

گهی نان را فدای جان فرستی
گهی جان را فدای نان فرستی

گهی دلرا دهی ذوق عبادت
که تا جانرا بر جانان فرستی

کنی گه جان و دلرا خادم تن
پی نانشان باین و آن فرستی

یکی را از می عشقت کنی مست
یکی را تره و بریان فرستی

یکی را جا دهی در صدر جنت
یکی سوی چه نیران فرستی

کنی به درد دشمن را بدرمان
ز دردت دوست را درمان فرستی

بباری بر سر این برف و باران
بسوی کشت آن باران فرستی

یکیرا مست گردانی ببازار
یکیرا ساغری پنهان فرستی

خلاصی گه دهی تن را ز طوفان
ببحر جان گهی طوفان فرستی

جزای طاعت آن خواهم که جان را
کنی مست و سوی جانان فرستی

سزای معصیت خواهم که در دل
ز دردت آتش سوزان فرستی

جواب مولویست این فیض کو گفت
اگر درد مرا درمان فرستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۷۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.