۳۴۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۵۰

دل گیرد و جان بخشد آن دلبر جانانه
ویران چو کند بخشد صد گنج بویرانه

دل شد ببر دلبر جان رفت ز تن یکسر
وز عقل تهی شد سر کس نیست درین خانه

بس زلف دهد بر باد آنزلف خم اندر خم
بس عقل کند غارت آن نرگس مستانه

سویم بنگر مستان هوش و خردم بستان
دیوانه و مستم کن مستم کن و دیوانه

گه پند دهد واعظ گه توبه دهد زاهد
یارب که مرا افکند در صحبت بیگانه

غم میکشدم مطرب بر تار بزن دستی
دیوانه شدم ساقی در ده دو سه پیمانه

آن منبع آگاهی گفتا که چه میخواهی
گفتم که چه میخواهم جانانه و پیمانه

پیمانه و جانانی جانانه و پیمانی
این نشکندم پیمان آن از کف جانانه

پیمانه بکف کردم در مجمع بیهوشان
گویند کئی گویم دیوانهٔ فرزانه

تیغ ار بصدف ناید دردانه بکف ناید
بشکن صدف هستی ای طالب دردانه

ای در دل و جان من تا چند نهان از من
نشنیده کسی هرگز خمخانهٔ بیگانه

یکبار دو چارم شو روزی دو سه یارم شو
فیض از تو بود تا کی چون استن حنانه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۴۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.