۴۵۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۲۳

شب و روز در ره تو من مبتلا نشسته
تو گذر کنی نگوئی تو کئی چرا نشسته

ز تو کار بسته دارم دل و جان خسته دارم
بدر طبیب عشقم بامیدها نشسته

چه شود همین تو باشی ره مدعی نباشد
من و شمع ایستاده تو بمدعا نشسته

ز دو چشم نیم خفته باشاره نکته گفته
که برد دل نهفته بکمین ما نشسته

بتو کی رسد نگاهم که ز زلف و چشم و ابرو
برهش سلاح داران همه جابجا نشسته

بتو چون رسد فغانم چو پر از صداست کویت
ز فغان داد خواهان که براهها نشسته

همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم
سپه بلای عشقت چه بجان ما نشسته

ره خیر ا گر بپوئی دل خستهٔ بجوئی
چو ملک چو حور بینی بدر دعا نشسته

چو ز دست فیض آید به جز از فغان و ناله
چکنم بغیر زاری من در بلا نشسته
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۲۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.