۳۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۶۱

مهرت بجان بهار دل داغدار من
از مهر جان خزان نپذیرد بهار من

در آتش هوای تو خاکستری شدم
شاید که باد سوی تو آرد غبار من

می‌افکنم براه تو تا خاک ره شود
باشد قدم نهی بسر خاکسار من

گفتی مگوی قصه و اندوه خود بکس
خون شد ز غصه تو دل راز دار من

من چون نهان کنم که ز غم پرده می‌درد
خون جگر بزیر مژه اشکبار من

در روز حشر چون ز عمل جستجو کنند
گویم بآه رفت و فغان روزگار من

غم از دلم دمار بر آورد و آن نگار
ننشست ساعتی بکرم در کنار من

خاموش باش فیض ازینقصه دم مزن
نه کارتست شکوه ز خوبان نه کار من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.