۳۴۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴۱

درد دل مرا نکند به دوای خلق
بیماری خدای بهست از شفای خلق

رنج از خداست راحت و راحت ز خلق رنج
قربان یک بلای خدا صد عطای خلق

صحرا و کوه خوشترم آید ز شهر و ده
صد ره صدای کوه بهست از ندای خلق

هر یک ترا بدام بلای دگر کشد
ای چشم بسته روی مکن در قفای خلق

گویند خلق راه حق ایسنت زینهار
مشنو مرد بسوی جهنم بپای خلق

میکن حذر ز پیروی دیو سیرتان
زنهار سیلی نخوری ز ابتلای خلق

بار گرانشان بدل و جان به و برو
میکش برای حق دو سه روزی بلای خلق

آزار خلق روی دلت سوی حق کند
راهیست سوی معرفت حق جفای خلق

دانی تو فیض آنکه نیاید ز خلق هیچ
بگذر ز گفتگوی ملالت فزای خلق
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.