۳۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۷

غم با دلت آشناست ای فیض
جانت هدف بلاست ای فیض

هر درد و غمی که روز و شب زاد
بر جان و دلت قضاست ای فیض

هر فتنه که از سپهر آید
اندر سر تست جایش ای فیض

خم و دردی که از حبیبت
بی مرهم و بی دواست ای فیض

چه زخم و چه درد هرچه او کرد
هم مرهم و هم شفاست ای فیض

رد تو دوا غم تو شادیست
چون روی تو با خداست ای فیض

حاشا که ز غم کنی شکایت
دانی چو غم از کجاست ای فیض
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.