۳۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۹

چو جان ز قدس سرازیر گشت با دلریش
که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش

فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش

ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسی آمده بره در پیش

هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش

یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش

بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش

یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
یکی باوج علا شد بآشیانه خویش

یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.