۳۰۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۸

بتی از دور اگر بینی مرو پیش
که من دیدم سزای خویش از خویش

بکوی دلبری افتد گذارت
بهر دو دست گیر ای دل سر خویش

در آن کو صد بلا می‌آید از پس
در آن کو صد خطر میخیزد از پیش

شود تن زار و جان مأوای انوار
جگر از غصه خون دل از جفا ریش

گهی از غمزهٔ بر دل خورد نیر
گه از مژگانی آید بر جگر نیش

گه از زلفی بجان آید کمندی
گه از گیسوئی افتد دل بتشویش

چها از عشق اینان من کشیدم
هنوزم تا چه آید بعد ازین پیش

طبیبانرا ز غم دل خون شود خون
اگر دستی نهندم بر دل ریش

برسوائی کشد آخر مرا کار
ندارم طاقت کتمان ازین پیش

مگر عشق خدائی گیردم دست
که سازم عاشقی را مذهب و کیش

رساند تا مرا آخر بجائی
که نبود حد انسانی ازین بیش

خدایا فیض را عشق رسائی
کرم کن از محبت خانهٔ خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.