۳۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۶۰

گوشهٔ چشمی بسوی دردمندان کن بناز
تا به بینی روی ناز خود بمرآت نیاز

آنکه از خود رفت از دیدار تو بازار رخت
باز می‌آید بخود چشمی کند گر باز باز

ناز کن هرچند بتوانی که عاشق میکشد
عاشقان را مغتنم باشند ز اهل ناز ناز

چون بخاطر بگذرانی اینکه راهی سر دهی
در زمان آن ناز را‌ آیند جان‌ها بیشواز

مست بیرون آی و از مستان عشقت جان طلب
نا کند جان‌ها بسویت بهر سبقت تر کتاز

چشم مستت را بگو تا بنگرد از هر طرف
چون گذر آری بعمری بر اسیران نیاز

چون گذر آری بر اهل دل توقف کن دمی
تا شود چشم نظر بازان بر آن رخساره باز

بر درت خوار ایستاده از تو خواهم یکنظر
ای بصد تمکین نشسته بر سریر عزّ و ناز

آنکه رویت دیده یکباره دگر بنماش روی
تا کند چشمی بروی دلگشایت باز باز

چند باشم در امید و بیم وصل و هجر تو
دل مبر یا جان ببر ای دلنواز جان گداز

در فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصل
رحم کن بر زاریم جز تو ندارم چاره ساز

روی آتشناک بنما تا بسوزد بیخ غم
در فراقت فیض را تا چند داری در گداز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۶۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.