۳۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۳

از نکاه نیم مستت العیاذ
وز بلای زلف شستت العیاذ

بر صف دلها زد و تاراج کرد
فتنهای چشم مستت العیاذ

دل ز من بردی و قصد جان کنی
کی برم من جان ز دستت العیاذ

زلف بگشا موبمو وارس به بین
هیچ دل از دام رستت العیاذ

از میانت نیست چیزی در میان
وز دهان نیست هستت العیاذ

از سرا پا هرچه داری الحذر
پای تا سر هر چه هستت العیاذ

فیض از تو هم پناه آرد بتو
گرنه پروای منست العیاذ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.