۳۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۸

بتاب عارض تا مهر جان بهار شود
بتاب زلفان تا لیل دل نهار شود

تمام روی تو نتوان بیک نظر دیدن
اگرچه بهر نظر چشم کس چهار شود

ستارهٔ بنما یا هلالی از رویت
که قرص بدر خجل آفتاب خوار شود

بکف نهاده سر خود وصال میخواهم
کدام تا بر تو زیندو اختیار شود

برای دوست بود جانکه در تنست مرا
براه دوست فتم چون تنم غبار شود

بیا که تا غم شبهای هجر عرض کنم
که گر بسینه بماند یکی هزار شود

بیا و درد دل من یکی یکی بشنو
تو چون نهی بلبم گوش خوشگوار شود

دمی چو شاد شوم ان یکاد میخوانم
ز شش جهت که مبادا غمی دچار شود

من و غمیم بهم دشمنان یکدیگر
ز کار زار مبادا که کارزار شود

اگر بوصف در آرم غم فراق ترا
ز بان وصف شود شعله دم شرار شود

رود چو جان ز تنم دل ز غم همان سوزد
درون خانهٔ تن شمع این مزار شود

بنزد دوست روای فیض یک بیک بشمر
شمرده گر نشود غصه بیشمار شود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.