۳۴۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲۹

دست از دلم بدار که تابم دگر نماند
از بس سرشک ریختم آبم دگر نماند

تا چند و چند با دل خونین کنم عتاب
گشتم خجل ز خویش عتابم دگر نماند

ای یار غمگسار دگر حال دل مپرس
بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند

پندم دگر مده که نمانده است جای پند
لب را به بند تاب خطابم دگر نماند

آسودگی نماند دگر در سرای تن
بیزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند

پایم فتاد از ره و دستم ز کار ماند
پیری شتاب کرد و شتابم دگر نماند

دیریست درد میکشم از عیش روزگار
در جام خوشدلی می نابم دگر نماند

در جست‌وجوی آب کرم بر و بحر را
گشتم بسی بسر که سرابم دگر نماند

ای یار فیض برده ز باران صحبتم
دامان بگش ز فیض سحابم دگر نماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.