۳۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۸

چو مهر دوست بر دل تافت این ویرانه روشن شد
سراسر مشعلی شد دل تمام خانه روشن شد

کنون روز من از دل دل از مهرش روشنی دارد
ز نور شبچراغ عشق این کاشانه روشن شد

شبی پروانهٔ جانم بگرد شمع او گردید
ز عشق شمع آتش خو دل پروانه روشن شد

بجامم ریخت ساقی در سحر گه تا شدم بیدار
شرابی کز صفای آن دل دیوانه روشن شد

کشیدم جام گردید از فروغ می روانم صاف
صفا بیرون تراوید از رخم میخانه روشن شد

گذشتم بر در بتخانه دلهای سیه دیدم
ز توحید آیتی خواندم بت و بتخانه روشن شد

حدیث فیض دلهای سپهرا میکند روشن
دل زهاد را دیدم کزین افسانه روشن شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.