۲۹۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۸

آن شوخ که داد دلبری داد
در فن ستمگریست استاد

بنیاد مرا بخواهد او کند
کرده است دگر ستیزه بنیاد

از جور و جفاش کی برم جان
و ز بیدادش کجا برم داد

از غمزهٔ کافرش صد افغان
و ز دست غمش هزار فریاد

یک لحظه نمی‌رود ز یادم
یک لحظه نمیکند مرا یاد

باد است بگوش او حدیثم
آندم که رساندش بدو باد

خرم چو شوم دلش غمین است
گردم چو غمین دلش شود شاد

گر جان خواهد فدا توان کرد
ور دل خواهد بجان توان داد

بیهوده بگرد عقل گشتم
عشقست که داد را دهد داد

مهر معشوق و آتش عشق
در سینه فیض تا ابد باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.