۴۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۹

زار و نزار و خسته ام و بی قرار دوست
از من ای صبا ببر خبری تا دیار دوست

گو یاد کن زحال جگر خستگان هجر
آنشب که هست روز و شب اندر کنار دوست

کی در خور غمست و فراق آنکه سالها
بوده است در نعیم وصال و جوار دوست

قطع امید کرده زدنیا و آخرت
نومید از دو عالم و امیدوار دوست

بر رهگذار دوست نشسته است منتظر
بر کف گرفته جان ز برای نثار دوست

درگردنت صبا چو تنم خاک ره شود
در کوی دوست ریزش و در رهگذار دوست

ای آنکه واقفی زدرون و برون کار
رمزی بما بگوی ز اسرار کار دوست

جز کار و بار دوست ندانیم کار و بار دگر
مائیم جانی و دلی و کار و بار دوست

صبر و وفا نیاز وفنا فیض کار ماست
جور و جفا و غنچ و دلالست کار دوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.