۳۷۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۹

گنجیست معرفت که طلسمش نهفتن است
راهش غبار شرکت ز ادراک رفتن است

گر بحر معرفت بکف آید بکش سخن
کان موسم جواهر اسرار شفتن است

خشگی اگر دوچار شود خشک شو مگو
اهل دلی چو بینی آن جای گفتن است

بیمار دل زمعرفت از شمهٔ برد
بیماریش فزون شود اولی نهفتن است

درهم کشیده روی ور آید چو غنچه باش
با گفتگو بگوی که هنگام خفتن است

خونین دلی چو غنچه به بینی صباش باش
گل گل شگفته شو که محل شگفتن است

گربرخوری بسوخته جان دل شکستة
غم از دلش بروب که محراب رفتن است

دانائی ار بدست تو افتد کند حدیث
رو جمله گوش باش که جای شنفتن است

چون با کجی بمجلسی افتی مزن نفس
کان خامشی سرای زاغیار رفتن است

بدگوئی راز وصف نگوئی زبان به بند
پرگوی را علاج بترک شنفتن است

شبها چو از عشا و عشا یافتی فراغ
لب از سمر به بند که آن وقت خفتن است

اشعار فیض حکمت محض است شعر نیست
کی لایق طریقه او شعر گفتن است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.