۳۵۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳

براوج خوبی دیدم مهی شب
گفتم زمهرش در تاب و در تب

گفتم چه باشد نزد من آیی
در خدمت تو باشم یک امشب

گفتا چه مطلب از خدمت من
گفتم چه باشد غیر از تو مطلب

گفتا بیایم منزل کدامست
گفتی که شد روز در چشمم آن شب

گفتم ثنایش کردم دعایش
در حفظ دارش از چشم یا رب

آمد به منزل بنشست در دل
گفتی که جانی آمد به قالب

گفتا چه خواهی ؟ گفتم جمالت
گه مست از چشم گه بیخود از لب

از زلف گاهی خاطر پریشان
از غمزه گاهی در تاب و در تب

گفتا که چشمم مستیست خونخوار
وین زلف و غمزه مار است و عقرب

چون تو گرفتار داریم بسیار
در دام زلف و در چاه غبغب

میگفت سرخوش شیرین و دلکش
گفتی که شکر می بارد از لب

گفتم لبت را یعنی ببوسم
شد در حیا زد انگشت بر لب

گفتم دهانت گفتا که حرفیست
بی جام و باده و آنگه لبالب

گفتم که بالات گفتا بلائیست
بگذر بخیری زین گونه مطلب

این گفت و برخواست صد فتنه شد راست
روز قیامت دیدم من آن شب

چون بنگریدم کس را ندیدم
نی پیش و نی پس نه راست و نه چپ

در سوز دل ماند از حسرتش فیض
با آه و ناله با بانگ یا رب

دل بکن جانا از این دیر خراب
کاسمان در رفتنت دارد شتاب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.