۳۶۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵

هان رستخیز جان رسید شد در بدن زلزالها
افکند تن اثقالها بگشود جانرا بالها

افکند هر حامل چنین از هول زلزال زمین
گشتند مست اینچنین انداختند احمالها

بیهوش شد هر مرضعه از شدت این واقعه
دست از رضاعت بازداشت بیخود شد از اهوالها

انسان چو دید این حالها گفت از تعجب مالها
گفتند از ارض بدن بیرون فتاد اثقالها

گفت این زمین اخبارها وحی آمدش در کارها
از ربک اوحی لها کرد او عیان احوالها

درامتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهان
کشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمالها

تن را حیاه از جان بود جان زنده از جانان بود
جان او بدن عریان شود تا گستراند بالها

ابدان زجان عمران شود وز رفتنش ویران شود
جان از بدن عریان شود تا گستراند بالها

زآمدشد این جسم و جان نگسست یکدم کاروان
افتاد شوری در جهان زین حلّ و زین ترحالها

پرشد دل فیض از انین زان میکند چندان چنین
تا از دلش چون از زمین بیرون فتد اثقالها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.