۵۶۸ بار خوانده شده
لحظه لحظه می بُرون آمد زِ پَرده شَهریار
باز اَنْدَر پَرده میشُد همچُنین تا هشت بار
ساعتی بیرونیان را میرُبود از عقل و دل
ساعتی اَهْلِ حَرَم را میبِبُرد از هوش و کار
دفتری از سِحْرِ مُطْلَق پیشِ چَشمَش باز بود
گَردشی از گردشِ او در دلِ هر بیقَرار
گاه از نوکِ قَلَم سوداش نَقْشی میکَشید
گاه از سُرنایِ عشقَش عقلِ مِسکین سَنگْ سار
چون که شب شُد زاتشِ رُخْسار شمعی بَرفروخت
تا دو صد پَروانه جان را پدید آمد مَدار
چون زِ شب نیمی بِشُد مَستان همه بیخود شُدند
ما بِمانْدیم و شب و شمع و شَراب و آن نِگار
مایِ ما هم خُفته بود و بُرده زَحْمَت از میان
مایِ ما با مایِ او گشته کِنار اَنْدَر کِنار
چون سَحَر این مایِ ما مُشتاقِ آن ما گشته بود
ما دَرآمَد سایه وار و شُد بُرون آن مایِ یار
شَمسِ تبریزی بِرَفت امّا شعاعِ رویِ او
هر طَرَف نوری دَهَد آن را که هستَش اختیار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
باز اَنْدَر پَرده میشُد همچُنین تا هشت بار
ساعتی بیرونیان را میرُبود از عقل و دل
ساعتی اَهْلِ حَرَم را میبِبُرد از هوش و کار
دفتری از سِحْرِ مُطْلَق پیشِ چَشمَش باز بود
گَردشی از گردشِ او در دلِ هر بیقَرار
گاه از نوکِ قَلَم سوداش نَقْشی میکَشید
گاه از سُرنایِ عشقَش عقلِ مِسکین سَنگْ سار
چون که شب شُد زاتشِ رُخْسار شمعی بَرفروخت
تا دو صد پَروانه جان را پدید آمد مَدار
چون زِ شب نیمی بِشُد مَستان همه بیخود شُدند
ما بِمانْدیم و شب و شمع و شَراب و آن نِگار
مایِ ما هم خُفته بود و بُرده زَحْمَت از میان
مایِ ما با مایِ او گشته کِنار اَنْدَر کِنار
چون سَحَر این مایِ ما مُشتاقِ آن ما گشته بود
ما دَرآمَد سایه وار و شُد بُرون آن مایِ یار
شَمسِ تبریزی بِرَفت امّا شعاعِ رویِ او
هر طَرَف نوری دَهَد آن را که هستَش اختیار
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.