۵۵۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۷۳

خویِ بَد دارم مَلولَم تو مرا مَعْذور دار
خویِ من کِی خوش شود بی‌رویِ خوبَت ای نِگار؟

بی‌تو هستم چون زمستان خَلْق از من در عَذاب
با تو هستم چون گُلِستان خویِ من خویِ بهار

بی تو بی‌عقلم مَلولَم هرچه گویم کَژْ بُوَد
من خَجِل از عقل و عقلْ از نورِ رویَتْ شَرمسار

آبِ بَد را چیست دَرمان؟ باز در جیحون شُدن
خویِ بَد را چیست دَرمان؟ بازدیدن رویِ یار

آبِ جانْ مَحْبوس می‌بینَم دَرین گِردابِ تَنْ
خاک را بَر می‌کَنَم تا رَهْ کُنم سویِ بِحار

شَربَتی داری که پنهانی به نومیدان دَهی
تا فَغان بَر ناوَرَد از حَسْرَتَش اومیدوار

چَشمِ خود ای دل زِ دِلْبَر تا توانی بَرمَگیر
گَر زِ تو گیرد کِناره وَرْ تو را گیرد کِنار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.