۴۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۷۲

گَر خورَد آن شیر عشقَت خونِ ما را خورده گیر
وَرْ سِپارَم هر دَمی جانی دِگَر بِسْپُرده گیر

سَردِهَم این دَمْ توی میْ بی‌محُابا می‌خورَم
گَر کسی آید بَرَد دَسْتار و کَفْشَم بُرده گیر

گَر بگوید هوشیاری زَرْق را پَروَرده‌‌‌یی
با چُنین برقی پَیاپِیْ زَرْق را پَروَرده گیر

جانِ من طُغرایِ باقی دارد اَنْدَر دستِ خویش
صورتم امروز و فردایی‌‌ست او را مُرده گیر

از خدا دریا هَمی‌خواهیّ و مارِ خُشکی‌‌‌یی
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر

غوره اَفْشاریّ و گویی من ریاضَت می‌کُنم
چون که میْ خواره نه‌‌‌یی رو شیره اَفْشُرده گیر

صوفیانِ صاف را گویی که دُردی خورده اند
صوفیان را صاف می‌دارد تو مَسْتان دُرده گیر

هر شِکوفه کَزْ می ما نیست خندان بر درخت
گر چه او تازه‌‌ست و خندان هم کُنون پَژمُرده گیر

شَمسِ تبریزی تو خورشیدیّ و از تو چاره نیست
چون که بی‌تو شب بُوَد اِسْتاره‌ها بِشْمُرده گیر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.