۴۹۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۴۸

خداوندِ خداوندانِ اَسْرار
زِهی خورشید در خورشید اَنْوار

زِ عشقِ حُسنِ تو خوبانِ مَهْ رو
به رَقص اَنْدَر مِثالِ چَرخِ دَوّار

چو بِنْمایی زِ خوبی دست بُردی
بِمانَد دست و پایِ عقل از کار

گُشاده زاتشِ او آبِ حیوان
که آبَش خوش‌تَر است ای دوست یا نار؟

ازان آتش بِروییده‌ست گُلزار
وَزان گُلْزار عالَم‌های دِلْزار

ازان گُل‌ها که هر دَم تازه‌تَر شُد
نه زان گُل‌ها که پَژمُرده‌ست پیرار

نَتانَد کرد عشقش را نَهان کَس
اگر چه عشقِ او دارد زِ ما عار

یکی غاری‌ست هِجْرانَش پُرآتش
عَجَب روزی بَرآرَم سَر ازین غار؟

زِ اِنْکارَت بِرویَد پَرده‌هایی
مَکُن در کارِ آن دِلْبَر تو اِنْکار

چو گُرگی می‌نِمودی رویِ یوسُف
چون آن پَرده‌یْ غَرَض می‌گشت اِظْهار

زِ جانِ آدمی زایَد حَسَدها
مَلَک باش و به آدم مُلْک بِسْپار

غَذایِ نَفْس تُخمِ آن غَرَض‌هاست
چو کاریدی بِرویَد آن به ناچار

نَدانَد گاو کردنْ بانگِ بُلبُل
نَدانَد ذوقِ مَستی عقلِ هُشیار

نَزایَد گُرگْ لُطفِ رویِ یوسُف
وَ نی طاووس زایَد بَیضه مار

به طَرّاری رُبود این عُمرها را
به پَس فردا و فردا نَفْسِ طَرّار

همه عُمرَت هم امروزاست لاغیر
تو مَشْنو وَعده این طَبْعِ عَیّار

کَمَر بُگْشا زِ هستیّ و کَمَر بَند
به خِدمَت تا رَهی زین نَفْسِ اَغْیار

نمازت کِی رَوا باشد که رویَت
به هنگامِ نمازاست سویِ بُلْغار؟

دَران صَحرا بِچَر گَر مُشک خواهی
که می‌چَرَّد دَران آهویِ تاتار

نمی‌بینی تَغَیُّرها و تَحویل
در اَفْلاک و زمین و اَنْدَر آثار؟

کِه دانَد جوهرِ خوبَت بِگَردد
به خاکی کِش ندارد سودْ غَمْ خوار

چو تو خَربَنده باشی نَفْسِ خود را
به حَلقه‌یْ نازنینان باشی بَسْ خوار

اگر خواهی عَطایِ رایگانی
زِ عالَم‌هایِ باقی مُلْکِ بسیار

چُنان جامی که ویرانیِّ هوش است
زِ شَمسِ حَقّ و دین بِسْتان و هُش دار

خداوندِ خداوندانِ باقی
که نَبْوَدْشان به مَخْدومیش اِنْکار

زِ لُطفِ جانِ او رَفته بِکارَت
چو دیدَندَش زِ جَنَّت حورِ اَبْکار

اگر نه پَرده رَشکِ الهی
بِپوشیدیش از دار و زِ دَیّار

که سنگ و خاک و آب و باد و آتش
همه روحی شُدندی مَست و سَیّار

به بازارِ بُتان و عاشقانْ در
زِ نَقشِ او بِسوزد جُمله بازار

دو دِهْ دان هر دو کَوْن دو جهان را
چه باشد دِهْ که باشد اوش سالار

که روحُ الْقُدس پایَش می‌بِبوسید
نِدا آمد که پایَش را مَیازار

چه کم عقلی بُوَد آن کَس که این را
برایِ جاهِ او گوید که مِکْثار

به حَقِّ آن کِه آن شیرِ حقیقی
چُنین صیدِ دِلَم کرده‌ست اِشْکار

که از تبریزْ پیغامی فِرِستی
که این است لابه ما اَنْدَر اَسْحار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.