۳۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۳۹

به گِردِ فِتْنه می‌گردی دِگَربار
لَبِ بام است و مَستی هوش می‌دار

کجا گَردم دِگَر؟ کو جایِ دیگر؟
که ما فِی الدّارِ غَیْرُ اللّهِ دَیَّار

نگردد نَقْش جُز بر کِلْکِ نَقّاش
به گِردِ نُقطه گردد پایِ پَرگار

چو تو باشی دل و جانْ کم نیاید
چو سَر باشد بیاید نیز دَسْتار

گرفتارست دلْ در قَبضه حَق
گرفته صَعْوه را بازی به مِنْقار

زِ مِنْقارَش فَلَکْ سوراخْ سوراخ
زِ چَنگالَش گِرانْ جانانْ سَبُکبار

رها کن این سخن‌ها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار

غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار

هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار

چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار

شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار

خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار

به گِردِ فِتْنه می‌گردی دِگَربار
لَبِ بام است و مَستی هوش می‌دار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.