۴۸۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۲۷

یَغمابَکِ تُرکستان بر زنگْ بِزَد لشکر
در قَلعه بی‌خویشی بُگْریز هَلا زوتَر

تا کِی زِ شبِ زَنگی بر عقل بُوَد تَنگی؟
شاهَنْشَهِ صُبح آمد زد بر سَرِ او خَنْجَر

گاوِ سِیَه شب را قُربانِ سَحَر کردند
مُوْذِن پِیِ این گوید کَاللّهُ هُوَ الْاَکْبَر

آوَرْد بُرونْ گَردون از زیرِ لَگَن شمعی
کَزْ خَجْلَتِ نورِ او بر چَرخْ نَمانْد اَخْتَر

خورشید گَر از اوَّل بیمارصِفَت باشد
هم از دلِ خود گردد در هر نَفَسی خوش تَر

ای چَشمْ که پُردَردی در سایه او بِنْشین
زِنهار در این حالَت در چهره او بِنْگَر

آن واعِظِ روشن دل کو ذَرّه به رَقص آرَد
بَسْ نور که بِفْشانَد او از سَرِ این مِنْبَر

شاباش زِهی نوری بر کوریِ هر کوری
کو رویْ نپوشانَد زان پَسْ که بَر آرَد سَر

شَمسُ الْحَقِ تبریزی در آیِنِه صافَت
گَر غیرِ خدا بینَم باشم بَتَر از کافَر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.