۳۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۱۶

اِنّا فَتَحنا عَیْنَکُمْ، فَاسْتَبْصِرُوا الْغَیْبَ الْبَصَر
اِنّا قَضَینا بَینَکُم، فَاستَبشِرُوا بِالمُنتَصَر

بادِ صبا ای خوش خَبَر، مُژده بیاوَر، دل بِبَر
جانَم فِدات ای مُژده وَر، بِستان تو جانم ماحَضَر

شمشیرها جوشَن شود، ویرانه‌ها گُلشَن شود
چَشمِ جهانْ روشن شود، چون از تو آید یک نَظَر

ای قَهرِ بی‌دَندان شُده، وِیْ لُطفِ صد چَندان شُده
جان و جهانْ خندان شُده، چون داد جان‌ها را ظَفَر

هر کَس که دیدَت ای ضیا، وان حَضرتِ باکِبْریا
بادا وِرا شَرم از خدا، گَر او بِلافَد از هُنر

نَگْذاشت شیرِ بیشه ای، از هستِ ما یک ریشه ای
اِلّا که نیم اندیشه ای، در روز و شبْ هِجْران شُمَر

ای آفرین بر رویِ شَهْ، کَزْ وِیْ خَجِل شُد رویِ مَهْ
کوران به دیده گفته خَهْ، بِشْنوده لُطْفَش گوشِ کَر

از عشق آن سُلطانِ من، وان دارو و دَرمانِ من
کِی سیر گردد جانِ من؟ در جانِ منْ جوعُ الْبَقَر

ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر
والله روحی ما نفر والله روحی ما کفر

من اَبْروَش او ماهْ وَش، او روز و من هَمچو شَبَش
او جان و من چون قالَبَش، حیران از آن خوبیّ و فَر

آه از دُعا بی‌سامِعی، جُرم و گُنَهْ بی‌شافِعی
دَرد و اَلَمْ بی‌نافِعی، رویَم چو زَرْ بی‌سیمْبَر

کِی باشد آن دُر سُفْته من؟ اَلْحَمْدُلله گفته من؟
مُسْتَطْرِب و خوش خُفته من، در سایه‌های آن شَجَر؟

تا دیدَمی جانانِ خود، من جویَمی دَرمانِ خود
که گویَمَش هِجْرانِ خود، بِنْمایَمَش خونِ جِگَر

ای گوهرِ بَحْرِ بَقا، چون حَقْ تو بَسْ پنهانْ لِقا
مَخْدومْ شَمسُ الدّین را، تبریز شهر و مُشْتَهَر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۱۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.