۳۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۰۷

گفت کسی خواجه سَنایی بِمُرد
مرگِ چُنین خواجه نه کاریست خُرد

قالَبِ خاکی به زمین بازداد
روحِ طبیعی، به فَلَک واسِپُرد

ماهِ وجودش زِ غُباری بِرَست
آبِ حَیاتش به دَرآمَد زِ دُرد

پَرتوِ خورشید جُدا شُد زِ تَن
هر چه زِ خورشید جُدا شُد فَسُرد

صافیِ انگور به میخانه رفت
چونک اَجَل خوشه تَن را فَشُرد

شُد هَمِگی جانْ مَثَل آفتاب
جان شُده را مُرده نباید شِمُرد

مَغزِ تو نَغزست، مگر پوست مُرد
مَغز نمیرد، مَگَرَش دوست بُرد

پوست بِهِل، دست در آن مَغز زن
یا بِشِنو قِصّه آن تُرک و کُرد

کُرد پِی دُزدیِ اَنْبانِ تُرک
خِرقه بِپوشید و سَر و مو سِتُرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.