۳۰۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۸۹

صبر با عشقْ بَس نمی‌آید
عقلْ فَریادرَس نمی‌آید

بی‌خودیْ خوش وَلایتی‌ست ولی
زیرِ فَرمانِ کَس نمی‌آید

کاروانِ حَیات می‌گُذَرد
هیچ بانگِ جَرَس نمی‌آید

بویِ گُلْشَن به گُل هَمی‌خوانَد
خود تو را این هَوَس نمی‌آید

زان که در باطِنِ تو خوش نَفَسی‌ست
از گِزافْ این نَفَس نمی‌آید

بی‌خدایِ لَطیفِ شیرین کار
عَسَلی از مگس نمی‌آید

هر دَمی تُخمِ نیکوی می‌کار
تا نَکاریْ عَدَس نمی‌آید

هیچ کردی به خیر اندیشه
که جَزا از سِپَس نمی‌آید؟

بَس کُن ایرا که شمعِ این گُفتار
جانِبِ هر غَلَس نمی‌آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.