۵۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۹۲

آمد شهرِ صیام سَنْجَقِ سُلطان رَسید
دست بِدار از طَعام مایِده جان رَسید

جانْ زِ قَطیعَت بِرَست دستِ طبیعت بِبَست
قَلبِ ضَلالَت شِکَست لشکرِ ایمان رَسید

لشکرِ وَالْعادیات دست به یَغما نَهاد
زاتشِ وَالْموریات نَفْس به اَفْغان رَسید

اَلْبَقَرَه راست بود موسیِ عِمْران نِمود
مُرده ازو زنده شُد چون که به قُربان رَسید

روزه چو قُربانِ ماست زندگی جان ماست
تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان رسید

صبر چو ابریست خوش حکمت بارد از او
زانک چنین ماه صبر بود که قرآن رسید

نفس چو محتاج شد روح به معراج شد
چون در زندان شکست جان بر جانان رسید

پرده ظلمت درید دل به فلک برپرید
چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید

زود از این چاه تن دست بزن در رسن
بر سر چاه آب گو یوسف کنعان رسید

عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول
دست بشو کز فلک مایده و خوان رسید

دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو
آن سخن و لقمه جو کان به خموشان رسید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۹۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.