۴۳۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۹۷

زَاوَّلِ روز که مَخْموریِ مَستان باشد
شیخ را ساغَرِ جانْ در کَفِ دَسْتان باشد

پیشِ او ذَرّه صِفَت هر سَحَری رَقص کنیم
این چُنینْ عادتِ خورشیدپَرَستان باشد

تا اَبَد این رُخِ خورشید سَحَر در سِحْر است
تا دلِ سنگ ازو لَعْلِ بَدَخشان باشد

ای صَلاحِ دل و دین تو زِ بُرونِ جِهَتی
تا چُنین شش جِهَت از نورِ تو رَخشان باشد

بَندهٔ عشقِ تو در عشقْ کجا سَرد شود؟
چون صَلاحِ دل و دین آتشِ سوزان باشد

تو رِضایِ دلِ او جو اَگَرَت دلْ باید
دلِ او چون طَلَبَد آن کِه گِرانْ جان باشد؟

ای بَسْ ایمان که شود کُفر چو با او نَبُوَد
ای بسی کُفر که از دولَتَش ایمان باشد

گُلْخَنی را چو بِبینی به دل و رویْ سیاه
هر چه از کانِ گُهَر گوید بُهْتان باشد

شَمسِ تبریز تو سُلطانِ همه خوبانی
هم جَمالِ تو مَگَر یوسُفِ کَنْعان باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۹۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.