۲۶۲ بار خوانده شده

(۳) حکایت دیوانه به شهر مصر

بشهر مصر در شوریدهٔ‌ای بود
که در عین الیقینش دیده‌ای بود

چنین گفت او که هر شوریدهٔ راه
که میرد از غم معشوق ناگاه

عجب نیست آن، عجب اینست کین سوز
گذارد عاشقی در زندگی روز

اگر عاشق بماند زنده روزی
بوَد چون شمع در اشکی و سوزی

نگیرد کار عاشق روشنائی
مگر چون شمع سوزد در جدائی

چوسوز عاشق از صد شمع بیشست
چو شمعش روشنی از شمع خویشست

اگر معشوق یابد عاشق زار
روان گردد بسر مانند پرگار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد
گوهر بعدی:(۴) حکایت فخرالدین گرگانی و غلام سلطان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.