۲۳۹۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸

کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد
خون شد دلم ز درد، به درمان نمی‌رسد

با خاک ره ز روی مذلت برابرم
آب رخم همی‌رود و نان نمی‌رسد

پی‌پاره‌ای نمی‌کنم از هیچ استخوان
تا صدهزار زخم به دندان نمی‌رسد

سیرم ز جان خود به سر راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی‌رسد

از آرزوست گشته گر انبار غم دلم
آوخ که آرزوی من ارزان نمی‌رسد

یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت
وآوازه‌ای ز مصر به کنعان نمی‌رسد

از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده‌اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمی‌رسد

از دستبرد جور زمان اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جان نمی‌ رسد

حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمی‌رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹
نظرها و حاشیه ها
خسرو خوبان ، مهدی دوران !!
۱۴۰۰/۶/۹ ۰۴:۴۶

جان میدهم به هر نفس ای جان فدای تو
کین نامه هم بروزن زندان نمیرسد

من یوسفم بچاه جهالت هنوز اسیر
گم گشته ساربان که کاروان نمیرسد !!