۴۷۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۹

عشقْ جُز دولت و عِنایَت نیست
جُز گُشادِ دل و هدایت نیست

عشق را بوحَنیفه درس نکرد
شافِعی را دَرو رِوایَت نیست

لایَجوز و یَجوز تا اَجَل است
عِلْمِ عُشّاق را نِهایت نیست

عاشقان غَرقه‌اند در شِکَراب
از شِکَر مصر را شِکایَت نیست

جانِ مَخْمور چون نگوید شُکر؟
باده‌یی را که حَدّ و غایَت نیست

هر کِه را پُرغم و تُرُش دیدی
نیست عاشقْ وَزان وَلایَت نیست

گَر نه هر غُنچه پَردهٔ باغی‌ست
غیرت و رَشْک را سَرایَت نیست

مُبْتدی باشد اَنْدَرین رَهِ عشق
آن کِه او واقِف از بَدایَت نیست

نیست شو نیست از خودی زیرا
بَتَر از هستی‌اَت جِنایَت نیست

هیچ راعی مَشو رَعیَّت شو
راعی‌یی جُز سَدِ رِعایَت نیست

بس بُدی بنده را کَفیٰ بِاللّهْ
یکَش این دانش و کِفایَت نیست

گوید این مُشکل و کِنایات است
این صَریح است این کِنایَت نیست

پایْ کوری به کوزه‌یی بَرزَد
گفت فَرّاش را وِقایَت نیست

کوزه و کاسه چیست بر سَرِ رَه؟
راه را زین خَزَف نُقایَت نیست

کوزه‌ها را زِ راه بَرگیرید
یا که فَرّاش در سَعایَت نیست

گفت ای کور کوزه بر رَه نیست
لیک بر رَه تو را دِرایَت نیست

رَه رَها کرده‌یی سویِ کوزه
می‌رَوی آن به جُز غَوایَت نیست

خواجه جُز مَستیِ تو در رَهِ دین
آیَتی زِ ابْتدا و غایَت نیست

آیَتی تو وَ طالِبِ آیَت
بِهْ زِ آیَت طَلَب خود آیَت نیست

بی رَهی وَرْ نه در رَهِ کوشش
هیچ کوشنده بی‌جَرایَت نیست

چون که مِثْقالَ ذَرَّةٍ یَرَهْ است
ذَرّه‌یی زَلّه بی‌نِکایَت نیست

ذَرّه‌یی خیر بی‌گُشادی نیست
چَشم بُگْشا اگر عَمایَت نیست

هر نَباتی نشانیِ آب است
چیست کان را ازو جِبایَت نیست؟

بس کُن این آب را نشانی‌هاست
تشنه را حاجَتِ وَصایَت نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.